خیلی خیلی دلم گرفته...
یه روزایی که یهویی،
که همینجوری،
که اتفاقی،
دلم میگیره کار خاصی نمیکنم...
میمونم تو اتاقمو و رو تخت دراز میکشمو به سقف نگاه میکنم...
نگاه میکنم و همچنان نگاه میکنم و باز هم نگاه و نگاه و نگاه...
آخر تموم این نگاها میشه تاریک شدن اتاق...
میشه پیوند صبح به شب.
.
.
.
.
وقتی دلم میگیره توی اتاق و روی تخت میمونم.
وقتی دلم میگیره، خودم و تو اتاقم حبس میکنم
وقتی دلم میگیره، خودمو به خواب میزنم وقتی مامان بالای سرم می ایسته.
وقتی دلم میگیره، وعده صبحونه و ناهار و شامم یکی میشه، میشه یه کاسه ماست و چند تیکه نون.
وقتی دلم میگیره، بیماری رو بهونه میکنم تا بمونم تو اتاق...
.
.
.
.
وقتی دلم میگیره،
خیلی خیلی دلم گرفتست...