خستم خیلی خسته
خـدایا ، خسته شدم از بس صدات کردم از بس به آسمونت نگاه کردم اشک ریخـتم ، فریاد زدم و تو سکوت کردی !
اصلا تو وجود داری ؟ من رو میبنی ؟ منم یکی از بنده هاتم ! خدایا میبنی چطوری دلم شکست؟ تو خدایی میگن که خیلی با عظمتی ! پس چطور دلت اومد دل من رو بشکونی ؟ اون ها که بنده های تو بودن دلم رو شکوندن پس تو دیگه چرا تو که خدایی !
یعنی خدا تو هم از من خسته شدی ؟ تو هم از من بدت میاد نه
اما تو اون رو از من گرفتیش من حاظر بودم بهش نرسم حاظر بودم هیچ وقت نگام نکنه ولی باشه! همین که من میدیمش برام کافی بود اما ازم گرفتیش چطوری دلت اومد دلی که خودش ویران بود رو بشکنی ؟ از شکستن من چی نصیبت میشد ؟
خودت میدونی من هیچکس رو ندارم همه تنهام گذاشتن ، گفتم شاید خدایی باشه شاید صدام رو بفهمه شاید کمکم کنه ولی افسوس که خدای که تو باشی هم تنهام گذاشتی ... !